داستانک
طعم دلتنگی.
دلتنگی را چندبار نوشت، هجی کرد، نوشت، دلتنگت هستم.
خواست قربانصدقهاش برود ولی آنقدر غلیظ و عمیق از درونش بیرون میریخت که نمیتوانست روی کاغذ، جمع و جورش کند.
کلمات بیمقدمه و پردازش نشده روی کاغذ میپریدند، مشکل از کلمات نبود از حالش بود. تلاطم خواستنش، چه کارها که با او نکرده بود.
بدخط شده بود، خوب نمینوشت، جملهها ناقص بودند، اما پناهگاهش نوشتن بود.
چند روزی بود که به خاطر ساختمان سازی همسایه، پنجرهی بالکن حالت نشست پیدا کرده بود و در باز نمیشد که یکدفعه باد شدت گرفت و پنجره را به حالت یهوری باز کرد.
کاغذهایش روی هوا میچرخیدند و طنازانه، رقص تصویر، درهم میتنیدند. به سمتشان فوت کرد و از تهدل دعایی خواند و گفت: دلسپرده شدهام به باد و به سمتت روانه میکنم تا بدانی که دلتنگی چگونه از درونم فریاد میکشد، درست مثل باد که همهچیز را بهم ریخته است.
داستانک
قطار بدون ایستگاه.
آخرین قطار بود که به وقت نیمهشب از جلوی ایستگاه میگذشت و پسر روی صندلی ایستگاه خشکش زده بود، به ریل، به قطاری که میگذرد و تنها صدایش را میشنید، صورتش حتا به مبدا و مقصد حرکت قطار هم نمینگریست. درست در همان نقطه، انتظار را به توقف کشانده بود.
قطار دوباره حرکت کرد و مسافری در آن ایستگاه به مقصد نرسیده بود.
در نقطهی خشک شده ی چشمهایش، باران اشک پایین میریخت، یادش آمد قطاری که معشوقش سوار بر آن شد و رفت اینجا نبود، اصلن ایستگاه توقفی نداشت که برایش منتظر بماند.
قطار او رفته بود همان دیروز رو به ابدیت، رو به انتهای ایستگاههای زندگی و پسر در بهت خالی بودن دستهایش بدون او، مرده بود.
داستانک
روشنایی کوچه.
از وقت شام گذشته بود و در میان فامیل به اجبار دورهمی نشسته بود، به همهجا نگاه میکرد اما در آن فضا سیر نمیکرد.
احساس میکرد تحمل آن فضا برایش سخت نه، رخوتآور است اما دیگر آنجا بود و تنهایی در میان جمعیت افرادی که ادعا میکردند خوب میشناسنش، اوج گرفته بود.
زمان نمیگذشت، از بس به صفحهی گوشی نگاه کرده بود تا بفهمد ساعت چند است انرژی گوشی پایین افتاده بود و در حال خاموش شدن بود.
پیامک آمد با شارژ ۵درصد. به طرف در دوید، داخل کوچه، تاریک نیمه شب شده بود اما با تابیدن نور ماشین روی صورتش، قلبش که هیچ، جهان قلبش هم روشن شد، درست مثل صبح اول وقت که عطر نسیم و باران و خاک، روحت را به جهان زندگی کردن میرساند.
داستانک
مخاطب خاص.
شروع به رفتن کرد، میخواست همنشینی مطمئن پیدا کند تا تمام حرفهایش را به دقت گوش دهد، وسط حرفش نپرد، قضاوتش نکند.
میرفت و به این جهان امیدوار بود تا مخاطب خاص خودش را پیدا کند.
ساعتی گذشت، شروع به حرف زدن کرد، به ساعت دوم نرسیده بود که حرفهایش تمام شد، دلش سبک شده بود، آرام گرفته بود نه تنها مخاطب خاصش ساکت و زیبا نشسته بود و به حرفهایش گوش میداد، بلکه گاهی حرفهایش را هم با تاکید بیشتر تکرار میکرد و انعکاسی از صبر و امید را به او هدیه میداد.
حالش خوب شده بود، در راه برگشت صمیمانه تشکر کرد و گفت کوه زیبا، صبوریت، استقامتم را دوچندان کرد، ممنونم.
داستانک
درون سرمازده.
به خود میلرزید چنان که صدای خوردن دندانهایش به هم خواب را از سرش میپراند و این برایش خوب به نظر میرسید میتوانست بیدار بماند و زندگی خویش را برای بار دیگر، رنگ و لعابی جدید دهد اما مگر چه میتوانست بکند در آن حجم از تنهایی، درد و رخوت و سرمایی که منبعش مشخص نبود از کجا میآید.
حتا دستهای سرد به هم گره خوردهاش از هم باز نمیشدند، اشک از ترس خشکیدن و ترکیدن روی گونه نمیآمد و در همان حدقهی چشم، تاب بازی میکرد.
دست خودش نبود تنهایی، طناب دار آرزوهایش شده بود، امید هم نداشت، یک لحظه به خود گفت چه شد به اینجا رسیدم و اندیشه، نجاتش داد.
اندیشهی تمام مراحلی که به یخ زدن منجر شده بود.
آری سرما از درون، از افکار راکد ماندهاش داشت تمام وجودش را میخورد وتنها یک اندیشه که چه شد، جرقهای شد برای رهایی.
داستانک
خلوتترین دیدار.
بیا داخل کوچه، کمی در آغوشم بمان.
اینجا خلوت است، میخواهی برویم کافهباغ خیابان بعدی، فاصلهی میزهایش از هم آنقدر زیاد است که هیچکس بوسیدن مرا نمیبیند. میتوانم با یک دل سیر امنیت ببوسمت، خیالت راحت راحت.
توی پارک چطور است انبوه درختان دستهایشان را دورهمان گره میکنند تا من عطر مانده بر تنت را بو بکشم.
چشم، عزیزدلم خلوتتر از این.
خلوتتر از همهی جهان من هستم که تو را با تمام شیطنتها و جذابیتهایت یک تنه در خود جای دادهام.
بازهم به میعادگاه همیشگیمان خوش آمدی، مثل هرشب در من، فقط اندیشهی تو شلوغ می کند.
داستانک
هفت نامه.
نوشتم، این نامهی هفتمی بود که برای عاشقانههای کل هفتهام با تو نوشتم. تمام شد روز جمعه، انتهای خوشگذرانی حرفهای من در گوش تو و بازوان آغوش شدهات به دور من است.
انتهایی برای خلق زیبایی، زیبایی که برای من و تو تکرار ندارد و شاید تنها معنای بد مرگ برایمان همین باشد، چرا که من با تو و تو با من همیشه در امتداد عشق، جریان خواهیم داشت.
امضا، و تمام.
وقت بردن و فرستادن نامه است، نمیدانم در این عصر تکنولوژی هنوز هم کسی نامههایش را، عاشقانههایش را مثل من آب و تاب میدهد. آنقدر نامه را زرق و برق چسباندم که وقتی به دست بگیری احساس کنی تمام گلسرهای رنگی کوچک را روی موهایم به دقت نشاندهای.
در را باز میکنم وقت ارسال هفتمین نامه است، محلهی ما پستچی خوبی ندارد. الان هر هفت نامه در دستم باقی مانده…
صبر کن، سه ساعتی است که میگذرد و پشتم به لمیدن روی مبل گرم است و تازه تا روز یکشنبه را برایت خواندهام.
امشب، جور بودن در آغوشت که هیچ، جور کل هفته و نامههای مرا خواهی کشید، همچنان که در تو، گرم ذوب شدهام.
خوشحالم برای هر سطری که به دوریات نوشتم و به خواندنش بوسهای از نزدیک دریافت میکنم.
پستچی مهربان محلهام، ممنون که نیامدی.
داستانک
آتش دوری.
آتش گرفته بود، فریاد میزد و کمک میخواست اما از پشت پردهی کشیده شدهی پنجره، شهر هم تاریک به نظر میرسید.
چنان فریاد میکشید که ستارگان به حالش نور امید در آسمان پخش میکردند.
دلش برای تو تنگ شده بود، خیال از دستش عاصی شده بود و امشب برای همیشه از میدان به در رفته بود.
حالا او بود و هیچ از تو.
همه را باخته بود و سهمش تنها آتش داغ تنش بود که در آن میسوخت.
داغ، اما روشن، چون نور ستارگانی که امید را به جای خیال برایش هدیه آورده بودند.
آخر او عادت به همآغوشی داشت، یا با تو، یا با خیالت و اینک با امیدت.
داستانک
پیچک برگ.
در مرتب باز و بسته میشد.
به بهانهی هر صدایی که از بیرون شنیده میشد، دختر یکبار، در را باز میکرد و چنان با شعف بیرون را نگاه میکرد که گویا سیل جمعیتی مستانه، به دیدار او آمدهاند اما خبری نبود.
بار آخر که در را باز کرد، جمعی از برگها پشت در به اجتماع نشسته بودند و خبر آمدن پاییز را میدادند.
بیاختیار توی کوچه دوید، به یاد آورد برگهایی را که پسر با تلألو دستهایش، تاج میساخت و پیچک آویزان میشد بر آبشار موهای مشکیاش.
دختر خندید، طبیعت خندید و فضا هم به خود بالید، به ثبت و ماندگاری چنین لحظههایی.
حسهای عمیقی که همیشه زنده هستند.
داستانک
قسمت کردن.
مریض شده بود از آن مریضیها که راه به حال خود نمیبرند، عرق سرد و گرم میکنند و سرفههای پشت هم.
دلش دو تکه شده بود، میخواست زنگ بزند و بگوید که مریض شده است.
بگوید مریضی الانش مازاد بر درد دوری عجیب عذابش میدهد، اما گوشی را گذاشت، تکهی دیگر دلش میگفت او هم در رنج داشتنت میسوزد.
آنقدر میخواستش که درد جسمی و روحاش را هم قسمت کرده بود، هردو از آن خودم.
اشتباه میکرد جنس دوست داشتن، همه چیز را مثل مو از ماست میکشد.
گوشی دختر زنگ خورد، جواب نداد تا صدای خشدارش را نفهمد، پیام داد که جاندلم، پیام بده.
و پسر نوشت، گویا مریض شدهای، دیشب تا صبح در خواب، سر بر زانوهایم نهاده بودی و من برای سلامتیات امن یجیب میخواندم.
اشک دختر روی صفحهی گوشی ریخت و صفحه برای بار دوم روشن شد.
داستانک
هشیاری در خواب.
به اینترنت اعتباری نبود، اما چه میتوانست بکند از این فاصله، تنها راه اینکه هرم نفسش را در پشت صفحهی گوشی ببیند و حس کند، اعتماد کردن به همین نتی بود که مرتب قطع میشد.
برای یک مکالمهی تصویری یک ربعه، ده باری تصویر قطع شد اما حرف زدن را ادامه میدادند.
نصفه، بریده بریده اما از شوق دیدار، چشمها زودتر به سخن میآمدند و بر سرعت نت پیشی میگرفتند.
هوا روشن شده بود، نت که هیچ، صفحهی گوشی هم در گوشهی اتاق، خاموش آرمیده بود، تنها دختر بود که در بيهوشی خواب، هشیارترین لحظات زندگیش را ادامه میداد.
داستانک
دل و صبح.
از ملاقاتهای پی در پی که داشتند، دلش میگفت خوب میشناستش.
دل بود دیگر، مرغش یک پا داشت و حرف خودش را میزد.
به خانه که باز میگشت، از خود میپرسید
این پسر کیست؟
از کجا آمده است؟
یادش میآمد که میداند تنها از شهر و دیار خودش نیست.
حتا نمیدانست در کدام آغوش مادری، به مهر بزرگ شده است یا به بغض.
همهی اینها دغدغههای اعصابخورد شب تا صبحش بود، اما از آنجا که شب، سنخیتی با روز ندارد، صبح که میشد دوباره دوستش داشت، دوباره برای دیدنش پر میکشید.
داستانک
گویا خودش را میخواست.
برایش شعر خواند، نیامد.
برایش آرزو کرد، نیامد.
برایش خندههایش را شادیبخش جهان کرد، نیامد.
برای آمدنش همهکار کرد، نیامد.
دلش شکست، اشکش سرازیر شد، به زمین نرسیده روی دستهایی که در جریان نور به او رسیده بودند، افتاد.
دختر در تاری اشکهایش به آن دستها خیره شده بود که اشکهایش را به صورت میکشید و برق نگاهش را آشکار میکرد.
_ آمدهای، پیدایت شد ولی حالا…
حالا که من به اشک رسیدم.
جملات رخت بربستند و رفتند، میماندند سبک میشدند.
کلام خوابید چنان که دختر در آغوشش به خواب میرفت، ندایی از درون چنین به تلألو نوازش بر او حک میشد که:
چشمهایت، خط قرمز من بود، نباید خیسشان میکردی.
دختر تمام خواستنش را مدیون اشکهای خویش شده بود.
داستانک
حال خوش.
دنبال حال خوش میگشت، روزها گشته بود و نیافته بود.
حالت ناامیدی را پیدا کرده بود که چشمهایش را به سنگفرش پیادهرو دوخته بودند.
باد وزیدن گرفت، برگهای درختان با تمام قدرت در هوا میرقصیدند و شکوه و زیباییشان را به رخ میکشیدند اما وقتی دل و دماغ نباشد زیباییها هم گم میشوند.
ناگهان برگهای صورتش را پوشاند، خشم مختصری بر دستانش غالب شد برگه را برداشت و در مقابل دختری را دید که با وزش باد میدوید، به سوی آن برگه، به سوی آن مرد.
روی برگه، تصویر مردی بود چشمدوخته به زمین که پاییز، هوای عشق و حال خوش را در سرش میپروراند.
واقعیتی که زودتر به تصویر درآمده بود.
داستانک
فتح قله.
گرم بود و آفتاب، تنها قصدش سوزاندن بود. وقتی ضدآفتاب نزده و از خواب دیر بیدار شده خود را به پیچ اول کوه رسانده بود، میدانست دیر است اما اگر نمیآمد حال کل هفتهاش سوختهتر از پوست امروزش میشد.
جلو آمد، از کوه بر میگشتند و چنان با صدای بلند میخندیدند که هول برش داشت که چه بگوید.
راهنمای تیم بود جلو آمد و گفت: این هفته نیامدی، گمان کردم با گروه دیگری به قله رفته و بازگشتهای، احسنت به این استقامت در رسیدن به قله.
آفتاب هنوز هم چشمهایش را اذیت میکرد، لبخند زد و جواب داد: احسنت به قدرت دلم که استقامت در دوستداشتنش، سبب فتح قلههای بسیاری شد.
داستانک
درد دندان.
عجله داشت بعد از کلی ناز کشیدن منشی دکتر، امروز یک وقت خالی برایش گذاشته بود باید با حداکثر سرعت در این حجم از ترافیک خودش را میرساند.
همیشه جلوی تاکسی را انتخاب میکرد تا راحتتر بنشیند اما امروز وقت احترام گذاشتن به علایقش نبود، به اولین تاکسی که رسید همان عقب سوار شد، سلام کرده و نکرده گفت آقا مستقیم.
کنار دو مرد نشسته بود داشت توی کیفش را مرتب میکرد از بس عجله کرده بود نمیدانست عکس دندانش را آورده یا نه.
درد دندانش در حجمی از استرسها و فکرهای بهم پیچیده، بالا میگرفت که با زنگ گوشی کنار دستیاش حواسش به فضا برگشت.
مرد گوشی را برداشت و آرام پاسخ داد، به جلسهی امروز نمیرسم، ضرورت دیگری پیش آمده است و گوشی را به سرعت قطع کرد، صدای مرد در گوشش پیچید، آشنا بود خیلی آشنا.
سر برگرداند تا مرد را ببیند، چهرهای خندان با یک عینک دودی بزرگ روی صورت به او گفت: یکسالی میشود نابینا شدهام اما بیناتر از تو صدایت را، حضورت را شناختم.
راننده تاکسی گفت: به مقصد رسیدید خانم.
روبروی کیلینیک دندانپزشکی هر دو پیاده شدند، مقصد اینجا نبود چرا که از درد دندان دیگر خبری نبود.
عقربهها…
صدای شکسته شدن نبات داخل چایی، حواسش را به هر جا که سرک کشیده بود باز میگرداند.
حواسش جمع جمع نیست اما متوجه محیط میشود.
به ساعت نگاه میکند عقربهها دور افتاده از هم میچرخند، نشانی دارند از اینکه دور افتادهاش به خانه باز نخواهد گشت.
به ساعت خیره میشود و خود را ملزم به نگاههای مکرر و پیوسته میداند تا عقربهها به هم نزدیک شوند، جفت شوند و یکدیگر را در آغوش گیرند.
در این هنگام است که گوشهی لبخندش را در این انتظار شیرین با کنار زدن قاشق چایخوری پنهان میکند و چای نباتش را با خوشی سر میکشد و دوباره به ساعت خیره میشود.
چند ساعتی گذشته و حالا عقربهها به هم رسیدهاند و در کنار هم رخ مینمایانند، اما مرد مدتی است در خواب عمیق به سر میبرد.
اینبار مطمئن است به دیدارش.
یک پاسخ
زیبا نوشتید. ملزم کردن خودمون به پیوسته نوشتن مارو رشد میده.