یادداشت‌های ادبی من…

تو آمدی…

 

تو آمدی و من دگرباره به خویش بازگشتم.
تو پادشاه کدام سرزمینی که آمدنت همه را گوش به فرمان می‌کند.

من قصد فرار داشتم، فرار از مردم، فرار از خویش، فرار از وطن.
تو آمدی و با یک قطره از مهربانی‌ که برایم فرستادی، شبنم عشق شد و میان انگشتانم، رطوبت حیات بخشید.

دوست دارم قلبت را ببوسم. بوسیدنش لمس جنسی است که سرمنشأ همه‌ی مهربانی‌هایت است.

تو آمدی و من دوباره جان گرفتم و دیدم خودم را در تو که بال بال می‌زد تا در آغوشت آرام بگیرد.
آرام من، مهربان من، می‌بخشی به همه، اما از آن منی.

 

ودیعه‌عشق

 

جانم را ودیعه‌ی دوست داشتن‌هایت، داده‌ام که بازگردی.
وام‌هایی که گرفته‌ای عقب افتاده و بانک قلبم مرتب توبیخ می‌فرستد.

من مجذوب هر ندایی هستم که از سمتت می‌آید، چه با خنده، چه با بغض.
هرچه مرا به یاد تو زنده کند، امید است و عشق و زندگی.

 

عاشقانه.

آدم‌وار هم که گوشه‌ی دیوار ساکت می‌ایستم، رفتن آهو‌وار تو از مقابل دیدگانم حیران‌وارم می‌کند.

و من خیره‌وار قامت رعنای تو، خشک می‌شوم آنقدر خشک، که به یاد می‌آورم چگونه عاشق‌وار تو بوده‌ام.

ای چشم و ابرویت عروس‌وار شده‌ی قلب نازک من.

دوستت دارم و امیدوارم به نگاهی که بگذری و از سر ردشدن بر من بیندازی.

آرزویم این است سایه‌وار زندگیت شوم و صبح تا شب در گوشت زمزمه‌وار دوست‌داشتن‌هایم را فریاد بزنم.

من مصمم هستم به داشتنت، چرا که معجزه‌وار در تو حل شده‌ام.
سلامم را به خودمان برسان.

 

عشق و زمان…

مگر دوست داشتن زمان می‌شناسد که تو را از دیروز، دوست داشته‌ام.

مگر دوست داشتن متعلق به مکان خاصی است تا تو را در شهر و دیار خود بیابم.

مگر دوست داشتن مربوط به خاطره‌هاست تا سرکوفت خاطره نداشتن با تو را بر قلبم بزنند.

عشق و زمان، پیوند ابدی با هم بسته‌اند در ادامه‌دادن و پیوسته‌بودن.
من، تو را از هر زمان که ندیده بودم تا هر زمان که با تو به پایان برسانم، دوست دارم.

چنان که می‌دانم این گوهر عشق در وجود من و توست که به زمان معنا می‌بخشد، چه در زمان فراق و چه در زمان وصال.

ستاره‌ی امید روزگارانم، برخیز، زمان و مکان ترازوی عشق ما نخواهند بود. به رویشان نیاور، خجالت می‌کشند که با این همه وقت و جای‌جای کره‌ی زمین، نتوانسته‌‌اند ما را به هم برسانند.

روی کاغذ اشک‌هایت را برایم بفرست از چروکش خواهم فهمید مدت زمان اشک ریختنت را، اما کاغذ را ساده برایم نفرست حتمن مچاله‌اش کن، می‌خواهم به خودم بگویم: تو نیز در فراقم اشک ریخته‌ای.

تمام دروغ‌هایم را به خودم دوست دارم، طعم شیرین حقیقت هستند که مرا جانی دوباره می‌بخشند.

دروغ بد است، آری، اما من به خاطر نداشتنت، بارها به خود دروغ گفته‌ام.
نگران نباش هنوز هم بعد از چند قطره اشک، دروغ‌هایم را باور می‌کنم.
دل است دیگر، جاری می‌شود به سمتی که دوست دارد و من جریان یک دوست‌داشتنم با تو که پایانی ندارد در من…

 

آرزو می‌کنم….

 

آرزو می‌کنم یک‌شب که خوابیدی صبح را با عشق به خودت در هر نقطه‌ای که هستی شروع کنی.
تو ادامه‌ی بودن‌های گذشته‌ات هستی، خوب یا بد ادامه می‌یابی به عمر، به زندگی.

آرزو می‌کنم یک شب کسی تمام تو را بفهمد و آنقدر در آغوش‌ نگاهت دارد که دیگر یکی شوید.

آرزو می‌کنم اگر دنیا به کامت نگشت، یک نفر پیدا شود که خنده‌اش برایت شیرین‌ترین کام دنیا شود.

آرزو می‌کنم آرزوهایت به امید بزرگ شوند و به حسرت تمام نگردند.

آرزو می‌کنم چشم‌هایت برای یک روز هم که شده برق بزند، برق شعف، میدانی چیست؟
وقتی حال دلت آنقدر از درون روبه‌راه است که مثل آبشار، انرژی‌بخش خود و محیطتت می‌شود آن‌وقت هیچ‌کس نمی‌تواند حالت را خراب کند و یا به بهایی گزاف از تو بخرد.

تو، آرزوی من شده‌ای… به یک اتفاق، به یک لحظه، که تبدیل شد به یک جریان و ماند برایم همیشه.
من آرزو می‌کنم که تو، ای آرزوی من، مرا به آرزویم که داشتن توست، برسانی.

 

وقتی همیشه…

 

در خیالم سر می‌خورم روی برف‌های یخ زده‌ای که هیچ‌گاه صبح آفتابی در کنار تو را ندیده است و گرما تنها حس باقی‌مانده در من به یاد توست، وقتی همیشه نیستی.

وقتی همیشه صدایت انعکاس تکرار افکار من است.

وقتی همیشه نگاهت پشت پیچ کوهستان، لابه‌لای هوای مه گرفته پنهان مانده است.

وقتی همیشه دست‌هایت را ندارم تا اشک‌هایم را پاک کند.

وقتی همیشه رو به سوی تنهایی آغوشم باز است.

وقتی همیشه آسمان تصویرگر رویی از توست و من در دام نداشتنت خود را به دار موهایم آویخته‌ام.

وقتی همیشه سینه‌ام، هل‌هله‌ی جوشان نفس‌هایت است.

وقتی همیشه شاه‌بیت اشعارم تویی اما شعرهایم به پایان نمی‌رسد.

وقتی همیشه تو برایم یک حس پایان باز می‌مانی، من در تمام مسیر دوست‌داشتنت را فریاد می‌زنم.

 

نامه‌ی عاشقانه

غم دوری‌ات را بلعیدم و خیالم را با تو از نو بافتم تا روزگار بر من سخت نگیرد و باخت را پذیرا نباشم.

زمان جایی به خود می‌بالد، از بوسیدن مهر من و تو در هم.
اگرچه مکان، اره‌ای شد برای بریدن و چنان که در می‌بست ما را از هم جدا کرد. اما من چنین نمی‌باوریدم که تو را ندارم.

نه، این بزرگترین دروغی بود که تو بخشیدی و از من هم خواستی ببخشم.

گفتی: برایم، شان عشقمان چنین نمی‌برازد که این گونه سطح خرد توصیفش کنیم. بگذار بگویند و بکنند هر چه می‌خواهند، من و تو عاشقان در هم گره خورده‌ایم.

می‌بارد دوباره عشقی که ریشه دوانده، و من تو را نوید سلامی دیگر در نامه‌ام میدهم به اتمام یک بوسیدن.

 

چشمهایم…

چشم‌های در من نشسته، چقدر گریاندمتان، با دلیل و بی دلیل، بهانه می‌کردم و غصه را پر می‌کردم تا انتها و شما برایم جشن باران راه می‌انداختید تا سيل غم مرا نبرد. مرا از خویش نبرد. مرا از همه‌ی رویاها و اهدافی که برایش زحمت کشیده بودم به بیراهه نبرد.

چشم‌های مهربانم میدانید چقدر دوستتان دارم وقتی تمام احساسات درونی‌ام را با شما به دیگران نمایش می‌دهم و تئاتر خود بودنم را نمایان می‌کنم.

شما بهترین عضو بدن خاکی من هستید چرا که در شادی‌هایم خندیده‌اید و برق زده‌اید و در غم‌هایم شانه به شانه بغلم کرده‌اید و اشک ریخته‌اید. آنقدر اشک ریخته‌اید و درد بر خویش خریده‌اید که گاه تار شدنتان نماد تمام شدن توانم بوده است.

چشم‌های دل سپرده به من، امانتدار خوبی برایتان نبوده‌ام. می‌دانم با گریه امانتان را بریده‌ام و زلالی دور و برتان را با چین و چروک پوشانده‌ام.

دست خودم نبود وگرنه نمی‌گذاشتم محبت‌ را تیری در کمان شده به همگان هدیه دهید. چرا که ظرفیت که نباشد نه تنها دیده نمی‌شوید به گریه هم می‌افتید. اما چشم‌های من این خاصیت ذات شماست.

چشمی می‌آید به مهر و چشمی می‌نگرد به خشم و چشمی پر از کینه، غضب‌آلود لحظه‌هایتان می‌شود. هر چشمی با خود وجودی را به بیرون نشان می‌دهد و چشم‌های من، مهربانی را.

ببخشيد که خرده بهتان گرفتم، شما همان می‌کنید که هستید فرقی ندارد مخاطب نگاهتان زیبا باشد یا زشت، صادق باشد یا دروغگو، عاشق باشد یا دورو.

اصلا چشم‌های مهربانم این گونه بهتر است حداقل در پایان آخرین روز عمرم میدانم که تکلیفم همیشه با خودم و چشم‌هایم یکسان بوده است، حتا اگر دیگران وسعت محبتم را نفهمیده باشند، من با چشم‌هایم بر آنان تابیده‌ام زیرا که معتقدم، انسان به دنیا آمدن یعنی محبت و خیر و انسان مردن یعنی یک حس خوب کوچک از تو باقی ماندن.

 

متن عاشقانه…

 

سراغت را از مردم گرفتم گفتند: در غیض خفته‌شان، با فرهنگ باش.

سراغت را از کتاب‌ها گرفتم گفتند: بودجه نداریم پایان باز، تمام شده‌ای.

سراغت را از آب‌ها گرفتم گفتند: حجم دلتنگی‌ات زیاد است و شور، غرق شده‌ای؟

سراغت را از آسمان گرفتم گفتند: وسیع است و دست‌نیافتنی، کوتاهش کن.

سراغت را از زمین گرفتم گفتند: مقصر داغ‌شدنش من هستم، پاهای سوخته‌ام را نشان از بی نشانی از تو نمی‌دانند.

سراغت را از درخت گرفتم گفتند: دیر آمدی نهالی کوچک بود، اینک به قد و قواره اش نمی‌خوری.

سراغت را از گل گرفتم گفتند: قبلن هدیه داده شده، جنس فروخته شده حتا بی‌اجازه هم به صاحبش برگردانده نمی‌شود.

سراغت را از نوشته‌هایم گرفتم گفتند: سانسور شده‌ای، فراقت بدآموزی دارد و وصالت از ادب به دور است.

سراغت را از که بگیرم…
سراغت را از هر که گرفتم گر گرفت و سوزاندم. زهی خیال باطل که من بسوزم و نباشم. من می‌سوزم و شعله‌ور می‌شوم تا نورم راهی باشد برایت که سراغم را از هیچ‌کس نگیری، مستقیم بیایی تا آغوشم…

جان‌دلم، سراغت را از همه گرفتم تا صدا کردنم در گوش زمان برایت جاودانه بماند و گرنه سراغت را از خویش گرفتم.

هنوز هم مثل روز اول جذاب چشم‌ها و دست‌هایم هستی.
حالت که خوب است، تا در من مانده‌ای سراغت را هیچ‌کس نمی‌گیرد.

جان من که در جانم، جان گرفته‌ای دوباره به سراغت آمده‌ام تا بدانی نفس‌هایم در تو پیوندی ناگسستنی دارد.

 

سیزده به در

 

طبیعت را دوست دارم وقتی به دست و دلبازی‌اش پناه می‌برم تمام حس‌های خوب دنیا را در مقابلم ریخت‌و‌پاش می‌کند.

باد که می‌وزد بوی پیراهنت فضایی را رنگین می‌کند که روی چمن‌هایش با تو نشسته بودم. خورشید که می‌تابد گرم می‌شوم در هیاهوی داشتنت. زیر سایه‌ی درخت می‌توان برایت غزلی خواند عاشقانه.

پروانه‌ها حس سبکی و زیبایی در فضای دور ما ایجاد می‌کنند. همیشه نسیم را دوست داشتی که با آمدنش موهایم را روی صورتم بهانه می‌کردی تا نوازشم کنی.

گل‌ها را که می‌بینم شاخه‌شاخه می‌شوند در دستانت وقتی یک آغوش گل به من هدیه می‌دادی. ابرهای سفید تکه تکه در آسمان آبی تداعی می‌کنند آن زمان را که سر بر زانوهایت یکی‌یکی می‌شمردمشان. صدای آب که کم‌کم و آرام از کنار گوشم می‌گذرد ردپای صدای توست در گوشم که می‌گفتی چقدر دوستم داری.

تمام مورچه‌ها، زنبورها، گنجشک‌ها مهمان ضیافت من و تو بوده‌اند. آری صدایش را در نمی‌آورند اما به یاد دارند که چگونه می‌خندیدیم و خوراکی‌هایمان را با آنان قسمت می‌کردیم. دورهمی دلچسبی بود. من و تو و یک دنیای کوچک از طبیعتی که مستانه تماشاگر مهر من و تو بود.

امروز روز طبیعت است روز سیزده به در. روز طبیعت همان روز ضیافت من در کنار تو بود. چمن گره نزدیم اما آنقدر برایم حرف زدی که تمام گره‌های موهایم از لای انگشت‌هایت باز شد. تو شانه کرده بودی موهایم را با حرکت انگشت‌هایی که ساز طبیعت را برایم کوک می‌کرد.

جان دلم طبیعت یعنی زندگی، سیزده به در یعنی تأمل بر طبیعت و زندگی و جمع همه این‌ها یعنی داشتن تو. داشتن کسی که برایت عطرافزای زندگی و زیبایی باشد.
خوشبخت کسی است که در قد و قواره‌ی خودش چون تویی را یافته باشد.

 

متن عاشقانه: از آن منی

 

 

همه‌جا گفتم: از آن منی، مال منی. خندیدند گفتند از چه روی مالک شده‌ای وقتی نداریش. دست‌هایم را نشان دادم گرم گرم بود آن‌ها گرمای عشقت را که از درون من، مهر بودنت روی دستانم بود را نمی‌دیدند.

مگر می‌شود خنده‌های پر هیاهویم را مقابل آینه نادیده بگیرم وقتی چهره‌ام مرا به یاد تو می‌اندازد که برایت تکه‌ماهی بودم در آسمان زندگی.

مگر می‌شود تمام نامه‌هایم به تو گم شده باشند آن‌ها برای رسیدن به تو مسیر پر از دردی را از درون من گذشتند.

جان‌دلم، کور و کر که نیستند اما نبود یک تن ساده چگونه می‌تواند کل مسیر دوست‌داشتنت را زیر سوال ببرد. الان دیگر حرفی بزن اگرچه سکوتت هم برای من گذران یک شب تاصبح مهتابی رو به سوی چشمانت دارد.

اما اینان مرا دیوانه خطاب می‌کنند من دیوانه‌ام از نداشتن جسمت، من دیوانه‌ام به داشتن روحت. تو را از روزی که شناختم دیوانه وار دوستت دارم. میبینی جان‌دلم، این تعابیر را به من نسبت می‌دهند رد داده، نادان، دلخوش احمق.

عشق من، رد داده یعنی چی؟ مگر نه این است که من در قالب مرزهای مالکیت برگه‌ای‌شان، نمی‌گنجم من مالک تو هستم رد دادنم را از وسعت ثبت داشتنت بر لحظات عمرم می‌گویند.

می‌گویند نادانم. راست می‌گویند دردانه‌ی من، من در دوست‌داشتنت بی‌حساب و کتابم، دفتر دارایی‌هایم از تو پر پر است آن‌ها نمی‌بینند.

می‌گویند دلخوش احمق هستم. دلخوش هستم به تو اما بگذار احمق را نپذیرم چون من در کشف تو و پیدا کردنت مسیرهایی را پیمودم که هر کسی جان خطر کردنش را ندارد.

عشقم، بگذریم خوشحالم که داشتنت در قلبم این همه صفت پرمایه به من اهدا کرده است دیگران یک عمر می‌دوند تا عنوان به دست بیاورند من از یک شبه گذشتنم در تو، به این همه پست و مقام رسیده‌ام.

اما تو فقط اشک می‌ریزی گریه نکن من دوست دارم همیشه تصویر من در ذهنت همان دختر خندان و مهربانی باشد که برایت زیبایی دارد از جنس تکرار نشدن چشم‌های خیست، خاطراتت را با من شفاف نشان نمی‌دهند.

 

از من به تو، از تو به من

 

امروز اولین روز از اولین‌ماه از شروع قرن جدید است. خواستم از خودم و برنامه های جدیدم در سال بنویسم نگاهم به جمله افتاد من، یاد تو افتادم.

آخر این من بودم که تکه‌ای از خودم را در تو یافتم و تو سخاوتمندانه همه‌ی خودت را نثار من کردی.
می‌بینی جان‌دلم من، بازی نوشتن‌هایم است برای همدیگر و گرنه در آغوشت منی وجود ندارد که تو را و مرا از هم تفکیک کند.

سال نو شده است قرن جدید شده است هوا تازه شده است و عشق من به تو همان شراب چند ساله‌ای است که تازگی هر لحظه‌اش اشاره به قدمتی طولانی در جانم دارد.

من با تو معنای بودنم را فهمیده‌ام. با تو که نگاهم می‌کنی تحسین‌برانگیز، صدایم می‌کنی لطیف، می‌خندی برایم تا انتهای سفیدی دندان‌هایت و من از توجه‌کردن‌های بی‌پروایت گم می‌شوم در تو و به خودم که می‌آیم هیچ نیستم جز امتداد یک فکر.
فکری که آغاز و انتهایش دریای محبتم است به تو.

نمی‌دانم چرا کلمات می‌پرند وقتی از تو می‌نویسم.
جان‌دلم، هیچ کلام و نوشته‌ای نمی‌تواند برق چشمانم را در آن لحظه که به تو می‌نگرم توصیف کند. من برایت با کلمات بازی می‌کنم تا بدانی دلتنگی‌ام را جهت می‌دهم تا از دوری‌ات دق نکنم.

مهربانم، یادت هست روزی که خودت را معرفی کردی گفتی عاشقی و من که خندیدم گفتی دیدی نامت معشوق من است.

من به سبک دیار عاشقان سالی را منتظر آمدنت نشستم. قانون عشق هر چه باشد این بار با اولین توان پریدنم به سویت خواهم آمد.

بگذار در تاریخ بگویند: معشوقی چنان دلداده‌ی عشقش بود که همه‌چیز را برهم زد و خود به هجرانش پایان داد.

برای من تاریخ‌نویسان مهم نیستند برای من شانه‌هایت مهم هستند که سر بر بالین من داشته باشند.

 

..چهارشنبه‌سوری عاشقانه

 

چهارشنبه سوری رسم دیرینی است به آتش.
گرم و داغ است چون آغوش تو.
پرنور و روشن است چون قلب تو که برای من، می‌تپد.
زیباست، چون برق چشم‌هایت، که در من می‌نگری.

چهارشنبه‌سوری، رسم دورهم بودن است به خوردن آجیل مشگل‌گشا.
تو بیا، من جیب‌هایم را پر کرده‌ام از تخمه و آجیل، تا خود صبح، کنار آتش که بنشینیم، برایت آجیل، مغز می‌کنم و به دهانت می‌گذارم.

ازآتش که خواستیم بپریم، نیت کن، امسال می‌خواهم، غم‌ها و غصه‌هایم را با تو آتش بزنم و بخوانم، غم برو، شادی بیا، محنت برو، روزی بیا، اما تو دیگر امسال، هیچ کجا نرو، کنارم بمان.

امسال می‌خواهم، برایت روی آتش بخوانم، سرخی تو از من است وقتی زیاد، به من خیره می‌شوی، لپ‌هایت، گل می‌اندازد و من زردی چهره‌ام را که از اشک‌های پنهانم، هدیه گرفته‌اند را با چهارشنبه‌سوری امشب، با تو تمامش می‌کنم.

جان دلم، هنوز هم کنار آتش نشسته‌ام، چشم به راه…

قوت پاهایم برای پریدن، از روی آتش، به بودن دست‌های توست که از جا بلندم کنند.

چهارشنبه‌سوری را با یاد تو، شروع کرده‌ام.
می‌دانم، نور آتش قلبم، آنقدر در تو روشن است که تا صبح نشده و هیزم‌ها تمام نشده‌اند تو، از راه، خواهی رسید.

شعله‌ی همیشه، سوزان قلبم، به مهمانی چهارشنبه‌سوری، خوش آمدی.

 

انتظار عاشقانه…

 

 

چرا می‌گویند: انتظار، بد است خسته‌کننده است.
این منم، در کافه نشسته، با قهوه و کیک روبرویم، انتظار، چشم در چشم من دوخته، تو را تصویر می‌کنیم.

نیامدی، می‌دانیم، قهوه سرد شد و کیک، خشک.
وصف حال من است از درون، بی‌تابم و به انتظار همنشین، شده‌ام، لبخند می‌زنم.
او چه گناهی کرده که از نیامدن تو مهمان سر میزم شده است.
خودت می‌دانی، حتا برای سخت‌ترین، حالت بلاتکلیفی دنیا، که نامش، انتظار است، نمی‌توانم ترش‌رویی کنم، راهش را بلد‌ نیستم.

انتظار، با تعجب، به من می‌نگرد، به غرغرکردن و گریه‌کردن و خشم، عادت دارد تا به لبخند و آرام، نگاه کردن چشم‌های خیس من، به در.

عکس کیک و قهوه را گرفته‌ام نمی‌دانم تو چه دوست داشتی، تا برایت سفارش دهم، من عاشق کیک شکلاتی هستم، شیرینی، شیرین‌شدن لحظه‌هایم با تو.

می‌دانی، جان‌دلم، انتظار، هم خوب است آمده، تا در انتهایش، به تو برسم.
می‌دانی که مهمان‌نوازم، می‌خواهم چنان پذیرایش باشم که همه‌ی حس‌های بد گذشته‌اش، از دوست‌داشتن‌هایی که صبوری، از پایشان در آورد را از ذهنش دور کند، عزیزدلم، انتظار را می‌گویم.

ببین، برای انتظاری که لحظه‌های رنجم را بی تو، با او می‌گذرانم، چنینم، تو بیایی آسمان قلبم، چلچراغ محبت به تو خواهد شد.

 

متن عاشقانه…

دنبال واژه می‌گشتم تا صدایت کنم، به معانی لغات فکر می‌کردم تا وسیع‌ترینش را برای وصفت، به میان بریزم.

سخت، گذشت. تمام دایرة‌المعارف‌فارسی را هم بگردم، تو را چگونه صدا کنم که، صدای عمق جانم را بشنوی.

صدایت می‌کنم، دورت‌بگردم، همان دوری که تنها با تو می‌گردم.

این جمله را برای تو می‌گویم، تا بدانی دست‌هایم حول محور وجودی‌ات، در چرخش لحظه‌ها، خنده‌هایم را به تو هدیه می‌دهند.

دورت‌بگردم، اگر در آغوشت بیایم، آرام‌آرام، در گوشم می‌گویی، من دور تو گشته‌ام، این منم سرگشته‌ی تو، بمان و آغوشم را گرم نگه‌دار یا برو و جانم را به بازستان مهریه‌ات، به یک لبخند ببر چنان دور ببر که دیگر از این نقطه بلند نشوم.

و من، گونه‌ات را خواهم بوسید و می‌گویم: چشم، دورت‌بگردم.

 

متن عاشقانه…

 

 

شیرین کرده‌ام دهانم را با نام تو، هر لحظه که از ذهنم می‌گذری، حال و هوای لب‌هایم خندان، می‌شود.

صدای قربان‌صدقه‌هایت، از داخل گوشم، می‌پیچد و تا زیر موهایم پایین می‌ریزد.

من، همه‌ی حرف‌هایت را روی پوستم، نوازش داده‌ام، تا در این دوری‌ها، سلول‌های زنده‌ی حیاتم شوند، تا بمانم، برای تو.

بمانم، تا روزی که دوربین چشم‌هایت، ضعیف شوند، از بس که در آغوشت، چشم در چشم من، نگریسته‌ای.

من، از نزدیکی به تو نخواهم سوخت، دانه‌دانه، موهای ابروهایت را صاف می‌کنم، به حالت دندان‌هایت خیره می‌شوم وقتی از شوق من، می‌خندی.

به چروک کنار چشم‌هایت، حسودی می‌کنم، به بوسه‌هایی که زمان دوری‌ام، تعدادش را از من ربود، به برق چشم‌هایت که من در آن، خندان، جامانده‌ام.

جان من، من حسود خودم هستم با تو.

دوست‌داشتنم، عمق جان خویش را هم نسبت به خودم، به حسادت، مبتلا می‌کند.

ببین، که در تو، چگونه من، رشد کرده‌ام.
به دست‌هایت نگاه کن، به شانه‌ام، که کنارت جامانده.
موهای پیچیده شده در شانه را، خودم برایت، جا گذاشته‌ام، تا بدانی هنوز هم به مهرت، جان دارم.

 

… عاشقانه

دیدم هوا سرد است، آغوشت را به گرما طلب کردم.

دیدم هوا مهتابی است، سکوت لمیدن، بین شانه‌هایت را طلب کردم.

دیدم هوا ابری است، پیاده‌روی و پرسه‌زدن، روی جدول‌ها کنار خیابان را با تو، طلب کردم.

دیدم هوا آفتابی است، تابش خورشید را در چشمانت، طلب کردم.

دیدم هوا گرم است، یاد گرمای قلبم که می‌سوزد برایت، شعله‌ورم کرد.

دیدم هوا خنک است، تو را خواستم تا موهایم را شانه بزنی و در نسیم آرامش دو دیدگانمان، رهایشان کنی.

دیدم هوا بارانی است، به صورتت خیره شوم و لبخند بزنم، تا باران، اشک‌هایم را از دوری‌ات، پنهان کند.

دیدم هوا معتدل است، تو که باشی، من تنظیم‌تنظیم می‌شوم به وقت زندگی.

دیدم، دروغ می‌گویم، هوا، هرچه باشد، این منم که در هوای تو، طلبت می‌کنم.

هوا را رهایش کن، به من نگاه کن که هوایم، هوای نفس کشیدن با توست تا آن دم که نفس می‌کشم، تو در من، زنده‌ای.
زنده باد، زندگی به خواستن دیگری.

 

عاشقانه…

به صدایت که فکر می‌کنم، صدای قلبم بلند می‌شود و تا آغوش گرمت، فریاد می‌زند.

در خیالم که می‌رسم به تو، قلبم همان جا وامی‌ماند و به حیرت به من می‌نگرد.
تو را ببینم از دور، یا هستی وامانده‌ام در تو را.
کوله‌بار دلتنگی‌ام بین راه‌آمدن و بازگشتن، زمین افتاده.

عزیزدلم، برای لحظه هایی که می‌گذرد بی‌تو، چایی دم کرده‌ام. می‌دانم چایی جوشیده و سرد شده‌ام را می‌پسندی، چرا که انتظار مرا برایت به تصویر کشیده، از بس که جوشیده است.

اگر دیگر برایت نامه ننویسم، نگاهم خشک خواهد شد، چرا که اشک و دوری توانم را می‌کاهد.

جان دلم، برایم ساز بزن. گوش‌هایم طنین دست‌هایت را می‌شنوند، درست مثل وقتی که انگشتانت می‌رقصیدند لابه‌لای موهایم.

تو بهترین مشاطه‌گر روح منی، اگر مرا به دیار خود نبری، و دوری‌ام از تو را خاک نکنی، دیار قلبم را وطنت می‌کنم، آن وقت هر جا که باشی، من وطنت خواهم بود.

تو، اسیر من شده‌ای و من میزبان سروریت، در قلبم.

 

عشق مثل…

عشق مثل اکسیژن خالص است، وقتی جایی هستی که دود و آلودگی نیست تا با اکسیژن مخلوط شود و وارد نفست شود، نفست دم و بازدمی دارد که انگار طراوت این زنده بودن را از سرتا پا به همه‌ی وجودت می‌رساند.

عشق، حس دوست‌داشتن و دوست داشته‌شدن است مثل اتوبان دوطرفه‌ای که رفت‌و‌آمدها را چه آسان می‌کند و سریع.

عشق هم سریع بر دلت می‌نشیند و سریع بر دل دیگری می‌تازد.
در مسیری به سرعت نور در حرکت است، عمیق روحت را می‌نوازد و ساز زندگیت را دوباره کوک می‌کند.

به هر صورت که بنوازد، مهم نیست، بالا و پایین باشد یا زیر و بم، حال دو نفر را به گونه‌ای می‌آفریند که در تنهایی خویش چنین تجربه‌ای را نخواهند زیست.

پسوند عشق…

حالش که دگرگون می‌شود، لپ‌های گلگون شده‌اش برق می‌زند.

محبت در وجودش یکه‌تازی کرده و بالا رفته، حالا با من همگون شده است.

این یگانگی با او را چگونه جشن بگیرم، وقتی دایره‌گون، محور قلبم چرخیده است و آن را از آن خود کرده است.

خیال من با تو، افسانه‌گون جلو می‌رود و شعر می‌بافد و برایت دست‌نوشته‌هایم را زرگون شده می‌خوانم، صدایش را می‌شنوی.

من با تو لحظه‌های عمرم را سفیدگون کرده‌ام، میبینی زیباییش را، مثل مه بعد از باران در جاده‌های سبزگون شده‌ی شمال، حالم به درونت گره خورده است.

من با پسوندها، بازی کردم تا در میان لمس جوهر و کاغذ، بازهم تو را بیافرینم.

 

به تو نامه می نویسم…

 

به تو نامه می‌نویسم، تا عطر احساس نوشته شده‌ام روی کاغذ، کل وجودت را شادی اثربخش هدیه دهد.
به تو نامه می‌نویسم تا نه از حالم خبردار شوی، حال با تو بودن را در روزهایی که سپری شد برایت بنویسم.

عزیزم، اوضاع خوب بود، بی‌آنکه دغدغه‌ای داشته‌باشم با هر لباسی با موهای ژولیده و شانه‌نکرده، چشم‌های پف‌کرده‌ی خواب‌آلود، نق‌زدن‌هایم، گریه‌هایی که مثل مروارید روی پارکت پرتاب می‌شد، تو در کنارم بودی و فقط لبخند می‌زدی، من تلاشی برای خوب بودن نمی‌کردم، حتا افتضاح‌تر از خود واقعیم عمل می‌کردم و تو باز مرا در آغوش می‌گرفتی و لبخند می‌زدی.

هنوز جای دستانت هست، آخر یادت می آید شبی که اشک امانم را بریده بود مرا فقط در آغوش می‌فشردی و از غصه‌ی من عصبانی شده بودی اما به روی خودت نمی‌آوردی، اگرچه بازویم درد می‌کند اما نشان از صبر توست در ناملایماتی که روزگار بر من روا داشته و این، آخر، حضور تو بود که آرامم کرد.

تو قدرتمند هستی، چرا که روح خسته‌ی مرا از فرسنگ‌ها دوری، مهربان، نوازش می‌کنی برایت من مهم هستم بی‌آنکه در طلب چیزی برای خودت باشی.

به تو نامه می‌نویسم، تا همه‌ی این‌ها را یادآور شوم که قدردان انسانی هستم که هیچ‌گاه ندیدمش، هیچ‌گاه درب‌خانه را به رویش باز نکرده‌ام، هیچ‌گاه دستانش را نفشردم و هیچ‌گاه صدایم که می‌کرد، پشت سرم نبود تا لبخند شعف‌آور روی لبم را ببیند، اما بود، همه جا همه وقت، به وسعت انسانیتش.

به وسعت دست‌هایی که دستم را نگرفت اما برای من رو به آسمان بالا بود، شانه‌هایی که تکیه نکردم اما تکیه‌گاه غم‌هایم بود و این‌چه می‌تواند باشد، جز عشق، انسانیت، درک و شعور.

نامه‌ام را به تو تمام می‌کنم تا در پایان بماند که در این دنیای پر از همهمه، هنوز هم قلب‌هایی هستند که بی‌طمع می‌تپند، روح‌هایی که در قالب دو‌ دوتای دنیا تنزل نکرده‌اند و ثمره‌ای از وجود الهی هستند.

من عاشق روح‌های دست‌نخورده در زمینم، انسان بودن توام با محبت هنوز طعم و بویی دارد که می‌تواند دنیا را زیباترین گذرگاه زندگی قرار دهد. دست‌کم نگیریمش.
قدری از چرتکه انداختن در برخورد با انسان‌ها، بکاهیم.

 

نامه‌ای برای تو…

 

جانم، چند روزی است که نامه‌ام را پست کرده‌ام به مقصد دست‌هایت.

وقتی رسید خوب نگاهش کن، اگر انگشت‌هایم کنارت نیست تا در هم‌آمیزد دور گردنت را، اما اثر تک‌تک انگشتانم را، روی پاکت برایت به جا گذاشته‌ام، انرژی خودم را که کاغذ را تا می‌کرد و می‌فشرد.

بعد از آن که به دست‌هایم اندیشیدی، لبخند بزن، حالا می‌توانی بازش کنی.

آرام، عزیزم، دل‌آشوب لحظه‌های تنهایی من بی تو، در پاکت موج می‌زند، مراقب باش نریزد، تا همه‌ی اضطراب دوری‌ام را درک کنی.

بازش کردی، می‌دانستم، می‌دانستم، اشک خواهی ریخت و من دستمال روبرویت را با رژ مورد علاقه‌ات بوسیده‌ام، آن را به چشم‌هایت بکش.

من عاشق پف‌کرده چشم، نمی‌خواهم.
این زیباترین لمسی بود از من برای تو، که چشم‌هایت را ببوسم.

 

من اگر لبخند بودم…

 

اگر لبخند بودم، می‌دویدم تا زودتر از هر حرفی روی لب‌ها بنشینم.

اگر لبخند بودم، خودم را می‌کشیدم تا وسعت پیدا کنم روی صورت‌ها، تا جایی که گونه‌هایشان گرد شود زیر چشم‌هایشان.

اگر لبخند بودم، جار می‌زدم شادی را در چشم‌های هر که من بر لبش نشسته بودم.

اگر لبخند بودم، خشک می‌شدم روی صورت‌ها، تا مقدمه‌ی دوست‌داشتنشان شوم.

اگر لبخند بودم، نمایش دندان و چال صورت و خط دور گونه به راه می‌انداختم تا همه این حس پر خط و خال را در خود جاودانه کنند.

اگر لبخند بودم، گره از هر پیشانی‌ای با دست‌هایم باز می‌کردم.

اگر لبخند بودم، غم را تیرباران لحظه‌ای می‌کردم تا آغوش آدم‌ها رو به سوی هم بازتر باشد.

اگر لبخند بودم، بوی گل رز می‌دادم و یک بغل گرمتر، میان دو‌دست، جا می‌ماندم.

اگر لبخند بودم، به جای همه‌ی دردها، بر لب می‌نشستم و به جای همه‌ی حرف‌های نگفته، خودم را به دیگری هدیه می‌دادم، تا تسکین پیدا کند.

اگر لبخند بودم، بی‌حرف، محتوای عشقی می‌آفریدم و اجازه‌ی حرف‌زدن نمی‌دادم تا ساعتی در کنار هم خوش باشند.

اگر لبخند بودم، خودم را به لب‌های کسی هدیه می‌دادم که با خندیدنش، جمعی دلشاد می‌شدند و من در همان پهنای صورت پر مهرش جان می‌دادم و می‌ماندم.

 

عاشقانه…

 

می‌آیی بدویم، آنقدر زیاد تا از همه‌ی خودمان فاصله بگیریم.

می‌آیی بپریم، نه به بلندای پرواز قدرت، به عمق پریدن در آغوش هم.

می‌آیی نفس بکشیم، صورت در صورت، تا حالمان بهتر شود.

می‌آیی گره بزنیم، چشم‌هایمان را رو به هم، من تو را ببینم و تو مرا، که برق می‌زنیم در هم.

می‌آیی صدایم کنی آرام، و من حضورت را فریاد بزنم.

می‌آیی بازی راه بیندازیم با انگشتان دست‌هایمان، تا حرارت دوست داشتنمان، منعکس شود در دیگری.

می‌آیی کنارم باشی، تا به هر سو می‌نگرم، عطر قربان صدقه‌هایت صورتم را نوازش کند.

می‌آیی…

آری، تو آمده‌ای از همان روز که من به صورتت خندیدم و دندان‌هایم پیدا شد، نهال عشقت در من، رو به رشد می‌رود.

 

عاشقانه…

 

این‌جا قدم نزن، چهره‌ی گلگونم آشوبی را که تو به پا کرده‌ای نشان خواهد داد، تو به ذهنم نیا.

من مسیر رفت و آمدنت را شناسایی کرده‌ام، اما چشم‌هایم را می‌بندم تا بیایی.
وقتی می‌آیی دلم می‌ریزد مثل باران، لبخند می‌زنم، حالم خوش می‌شود اما دعوایت می‌کنم، چرا که حواسم را از این‌جا دزدیده‌ای.
تو نرو… بمان که من ذهنی را با تو، خوش سپری کرده‌ام که در دستان گره‌خورده‌ام تنهای تنها هستم.

 

عاشقانه…

 

برایم نوشتی: پاییز که تمام شد چشم‌هایت را می‌بوسم. زمستان است و من پوشیده از اشکم .
صدایم کن، نفس‌هایت از دور می‌بوسند چشمانم را.
بغضت را بشکن و صدایم کن، هرم نفس‌هایت، موهایم را به رقص در می‌آورد.
آن وقت، نه تو زمستان دیده.ای و نه من.

 

محاسبه می‌کنم (عاشقانه)

 

محاسبه می‌کنم، ذرات محبتت را وقتی به طرفم می‌آیند و هوای دور و برم را دگرگون می‌سازند.
محاسبه می‌کنم، طنین صدایت را در گوشم که چندبار زمزمه می‌کند که دوستم داری.
من محاسبه‌گر توانمندی هستم در محبت، در دوست داشتن و در نگاهی که تا عمق جانم روح افزا باقی بماند.
محاسبه می‌کنم، تک‌تک جان گفتن‌هایت را به من، که جان می‌دهد به من.
محاسبه می‌کنم، دمای بدنت را با دست‌هایم، وقتی محکم در آغوش می‌گیرمت.
من محاسبه‌گر، زاده شده‌ام تا تمام محبت‌های جهان را در قلبم نگه دارم و به یکباره، چند برابر کنم و با چنین انسان‌هایی به اشتراک بگذارم.
قلب، ظرفیت بی نهایت است برای عشق برای دوست‌داشتن و دوست داشته شدن.

 

عاشقانه…

 

اگر گذر زمان مرا به آغوش تو رساند، گریه‌های زیادی برای خندیدن با تو را ساز کرده‌ام، به ساز عشق، به ساز فهم و به هر سازی که درکت با شرایط من، نواخت.

تو را از جنس ندیدن‌های لحظه‌ای، ساعت‌ها روبرویم نشانده‌ام برایت قهوه‌ی مورد علاقه‌ام را درست کرده‌ام و با تعریف در فنجانی ریخته‌ام که تنها خودم از آن قهوه نوشیده‌ام، اما تو در همه‌ی قهوه‌های من سهم داری.
آری بوی عطرت روی صندلی خالی مقابلم همیشه در هواست. وقتی یادش می‌افتم محبت، دلم را گرم و دستم را از نبودنت سرد می‌کند.

تو با کدامین روز من شروع خواهی شد تا تقویم را پاره‌پاره کنم، شاید، زودتر بیایی.

 

عاشقانه…

 

برای لحظه‌های بدون تو قلم به دست می‌شوم و می‌نویسم تا زمان و حال دگرگونم، نتواند از بین ببرد، آنچه میان من و توست.
شب‌ها که در خیالم پر کشیده‌ای اما روزها را برایت شرح می‌دهم تا بدانی، وقت، گذاشته‌ام برای رسیدن به دستانت.
تا لمس کنی عطر دویدن‌هایم را در زندگی، که ناملایماتش بارها پایم را شکست در رسیدن به نگاهت.

 

عاشقانه

 

عزیز باران زده‌ام چشم‌هایت خشک خواهند شد در نم‌نم طلوع.
تو صبر را زمزمه کن از میان اکسیژن هوا، ذره‌ذره می‌آید اما جمع می‌شود، پر می‌شود و راه گلویت را باز می‌کند.
آن وقت لبخندت برایم دیدنی است، وقتی خودت را درک کرده‌ام.

 

بدین‌سان به تو می‌اندیشم…

 

بدین‌سان به تو می‌اندیشم که تو را نه در خیال نه در خواب، در مقابل چشمانم آرزو کرده‌ام.
آرزو نه دیده‌ام، تو ایستاده‌ای در مقابل من و من با تمام وجودم خیره به تو.
صبح، شب می‌شود و شب، صبح و امید، بوی عطرمان را در هم می‌آمیزد گویی همیشه بوده است در نزدیکی‌ام.
دلخوشی‌هایم را غم‌هایم را در میان می‌گذارم، این‌جاست که حس سبکی در نگاهم باز می‌گردد و دیگر اشک نمی‌ریزم.

 

در حسرت دیدار تو شادمانه…

 

در حسرت دیدار تو شادمانه رقصیده‌ام.
چون یقین دارم روزی آغوش پرمهرت، صبرهای مرا، به بوسه‌های رنگین مبدل خواهد کرد.
تو، ادامه‌ی من در این دنیای کوچک هستی و من امتداد نگاهت، تا در یک خیابان یک طرفه به انتها برسد.
من در رنج‌هایم هم، امید روی تو را تصویر کرده‌ام.
من روزی از این خانه بلند خواهم شد، از این شهر پر خواهم کشید و زادگاهم را به مقصد دیار حضورت ترک خواهم کرد.

 

هرچه هست…

 

هرچه هست تو هستی و در من همه تو.
می‌نشینی روی قلبم و نور محبتت پخش می‌شود در رگ‌های من، جانم انرژی می‌گیرد.
من، تو شده‌ام به هرفاصله‌ای که باشد فرقی نیست میان من با تو، که حرفم را در دلت خوانده‌ای و آنقدر دنیایت با من یک رنگ شده است که این بی‌دغدغه‌گی فقط یک معنا دارد، آرامش.

 

 

قند شیرینم، چایی‌ام سرد شد، از دهان افتاد و تو نیستی تا با لذت دوباره عوضش کنم.
این‌بار چایی خوردن را فراموش می‌کنم، من لذت چشم در چشم تو دوختن را می‌خواهم که خوردن چایی را با آداب مفصل به‌جا بیاورم وگرنه تو نباشی من هرگز لب به لیوانی داغ که هر روز به دنبال رد و تایید آن هستند که مفید است یا مضر، نمی‌زنم.
تو نباشی، من با همه‌ی نوشیدنی‌های جهان قهرم.

 

متن‌عاشقانه

 

گل‌هایم خشک شده‌اند اما نفس می‌کشند. وقتی عطر تن تو به عمق جانشان نشسته، هزار سال هم بگذرد محبت اکسیر زندگی است طعمش جان‌دادن است و جانم به محبتت گره خورده.
چرا که هر روز صبح، هرم نفست را از دور روی گونه‌هایم لمس کرده‌ام.

 

در جاده‌ای که به تو منتهی می‌شود وامانده‌ام.
پای آمدنم نلرزیده، دلم شکسته. توشه‌ی راهم را اشتباهی به دستم دادند، انتخابم را دزدیدند و مرا به نام فرهنگ و دین، مغبون شده، راهی دیار تو کرده‌اند.
حتا اگر به تو هم برسم، مسیرم را آتش زده‌اند، تو مرا دریاب.

 

‌شب را به صبح هدیه دادم با یک پشتی خیس، برق چشمانم رخت بربسته بود و رفتن انتخابش بود.
از این که می گریستم ناراحت نبودم، این آگاهانه‌ترین انتخاب من، در تحمل رنجم بود.
آری گریستن، گریستن بر آنچه مرا یارای تغییرش نبود.

 

متن‌عاشقانه

خطوط را روی کاغذ می‌کشم
یاد رسم الخط‌های مدرسه می‌افتم چه نجات‌بخش بودند وقتی جاذبه‌ی دو خط را روی یک محور با یک نگاه تشخیص می‌دادی و به هم وصل می‌کردی خیالت راحت بود که ۲/۵ نمره را غرورآفرین از آن خود کرده‌ای.
خط های امروزم از هزاران قاعده و اجبار زندگی، به هر طرف کاغذ هم که کشیده می‌شوند مثل دو خط موازی به هم نمی‌رسند، تا به تو وصل شوم.
اما مرا طاقت دوری از تو نبود، شکستم و به یک باره همه‌ی قاعده‌هایم را ویران شده به کلمه پایان برگه که نوشته بود، موفق باشید، سپردم و خودم را در گوشه‌ای از کاغذ به تو وصل کردم، ای خط نور زندگی من…

 

دل‌بستن…

دل بستن به تو را باید آموخت اما شرمسارم که کلاسی نبود تا اسمت را محکم روی تابلو بنویسم و تکرار کنم یادت را در لابه‌لای پنجره‌های بازمانده رو به خورشید.
نیاموخته‌ام اما دوستت دارم به کدام زبان و شعر… نمی‌دانم صدایت می‌کنم آنقدر تا دل بسته‌ات بمانم.

 

متن‌عاشقانه

من صدایت را از پشت در شنیده بودم، بارها بوی حرف‌هایت را با آمدن باران، پشت پنجره‌ی بخار بسته استشمام کرده‌ام و من خودم را روی شیشه نقاشی کردم.
در تمام مسیرهایی که با سرعت گذشته بودم رد تو، روی برگ‌های پاییز نقش امید حکاکی کرده بود.
یکبار آمدم.. برگ افتاده روی کفشم را برداشتم و آن را نشانی گرفتم از بی‌نشانی‌ات.
راهی نبود که پاهایم به شوق دویدن در آن جان گرفته باشند و هنوز هم از باد می‌پرسم که تو…کجایی؟ البته اگر قبل از رفتن کمی صبر کند.

 

صدای تو…

 

صدای تو در عمق جانم جا مانده است، بیا و به بهانه‌ی بردن صحبت‌های نصفه نیمه‌مانده، میانمان جان مرا با خود ببر به هر کجا که دلت خواست سفر کن، من در تو ادامه می‌یابم، ریشه‌هایم حریص هر خاکی نیستند تا تو را به زحمت بیندازند من ریشه در هر کجا دارم که بوی محبت تو نسیم لحظه‌هایش باشد.
بیا و مرا بی‌هیچ توقعی با خود ببر، بگذار تکه‌های تو در من پازلی تمام شده شوند.

 

شیرین شده…

شیرین شده به خنده‌ات، جان من…
صفا گرفته‌ام و به سویت، خیره مانده…
تو از غبار لحظه ها، چه دزدیده‌ای که من در اینک، سرمست، مانده‌ام و من وام‌دار به امید، برای دیدنت…

 

متن عاشقانه …

من به باران دست نزده‌ام تا بوی تو را موقع آمدنش استشمام کنم، من رقصیدن با پروانه‌ها را ادامه داده‌ام، تا دست‌آویز گردنت شوم، من مهربانی را با همه تقسیم کرده‌ام تا چشمان پر مهرت، بر سرم شعاع افکند. من صبر را هر روز مشق کرده‌ام تا آغوش تو از همه چیز رهایم سازد، تو با کدامین اتفاق می‌آیی، تا من همه‌ی جهان را به تصادف وا دارم….

 

چشم به راه…

چشم به راه باران نمان… تو بارها در خود باریده‌ای، آسمان شده‌ای و یک دل سیر با زحمت‌دادن به چشم‌هایت، طراوت آگاهی به خود هدیه داده‌ای، بهایش هرچه بود، تو از جان و عمر خویش پرداخته‌ای، جز این، راهی نیست برای شکوفایی…

 

هنوز نیامده‌ای…

 

هنوز نیامده‌ای و من همه جا را روشن کرده‌ام، به شمع‌ها گفته‌ام، برایت رقص نور بیافرینند، به چراغ‌ها گفته‌ام، آنقدر روشن بتابند که ترک دیوار هم در این غوغا رخ نشان دهد، به لوسترها گفته‌ام، گردهمایی دور‌همشان را با ورود تو، تلالو، بخشند.
ای جانم من، من همه‌ی حرف‌هایم را به روشنایی‌ها سپرده‌ام تا ذره‌ای به روشنی وجودت، قلبم دوباره قوت گیرد.
ای نورها، او هنوز نیامده، که من چنین بی‌پروا، با شما سخن می‌گویم،وقتی بیاید کل برق خانه‌ام را قطع می‌کنم، شمع‌ها را پنهان خواهم کرد و در را به روی تو که روشنایی‌بخش روحم هستی باز خواهم کرد.
خوش آمدی خورشید…

 

 

از تو جامانده‌ام…

از تو جامانده‌ام… همین حوالی پیدایم کن زود باش منتظرم، لای برگ‌ها خودم را به خواب زده‌ام تا که بازآیی و موهایم را به دست باد رقص‌کنان دهی و من دوباره از ته دل بخندم، مهربان کدام سرزمینی که خاک مرا نیافته‌ای، جان دلم…

 

دل به دریا زده…

 

من، دل به دریا زده نیستم تا به هر ساحلی که بازآیم سفره‌ی یادت را در آن پهن کنم و ماجراهای عمرم را از سر بگیرم.
من به دنبال بریدن قطعاتی از زندگی هستم که در آن فقط نفس کشیده‌ام و قیچی روحم آنقدر تیز نشده تا توان برش زدن آن را از پازل درهم‌برهم عمرم داشته باشم، چه بتوانم چه نه… سمت و سوی ذهنم تویی… تویی که در هیاهوی روزگارم،به داشتنت می‌اندیشم…

 

 

نگاه نکن…

به چشم‌هایم نگاه نکن، برق صبرش را قطع کرده‌ام و مدتی است که قادر به پرداخت هزینه‌اش نبوده‌ام، تا، وصل شود به هر آنچه که برای به دست آوردنش، روزهای عمرم را هدیه کردم.
تو در این میان، کجایی که دلم به هوایت به گل نشسته و سودای رخوت، وجودش را آذین بسته است.

 

مرا فقط شنیده باش…

 

وقتی تو را مقابل چشمانم می‌نشانم و اشک‌هایم را یکی پس از دیگری، با حرف‌هایی مملو از غم حاصل از زندگی، به پایین سرازیر می‌کنم، از تو یک چیز می‌خواهم، فقط یک چیز…
این‌که صدایم را بشنوی، به لب‌هایم بنگری و سرت را آرام به نشان تایید تکان دهی. من از روزگار گله نمی‌کنم تا برایم پرچم ناشکری نکن را بالا ببری، من از زندگی ناامید نیستم، تا بگویی گذشته‌ها گذشته، من از درونم با تو سخن می‌گویم تا حرف‌های ته نشین شده‌ام را بیرون بریزم برای تو، برای تو که هستی و همچون من نفس می‌کشی تا از تو آرامش هدیه بگیرم.
این که باید خودم را جمع و جور کنم، را میدانم، حتا این‌که باید چه کنم را، هم میدانم، شاید امروز فقط غمگینم
مرا فقط شنیده باش و دیگر هیچ…

 

آرزویم…

 

آرزویم سلام… مدت مدیدی است تو را انتظار می‌کشم و شتابان چشم به راهت آه می‌کشم, گاه برمی‌خیزم و دوان‌دوان به سمتت هیاهو به پا می‌کنم و گاه می‌نشینم و زانوان غم از به دست نیاوردنت بغل می‌کنم.
هجران سختی است، بودنت بخشی از آرامش زندگی‌ام خواهد بود و چه افسوس که زمان را فراموش کرده‌ای برای آمدنت، و فراموش کرده‌ای که من در این دیار، ماندنی نیستم، بلکه مردنی هستم.
امیدوارم آمدنت قبل از رفتن من باشد…

مرا دیده‌ای یا نه…

گل به رویم خندید و من به چشمان تو. درخت سایه‌ی چشمانم شد و من به نفس‌هایت تکیه زدم. مرا دیده‌ای یا نه
آنقدر برایت بوده‌ام که جایی نیستم در قلبت تا با ضربان آن مرا به خاطر بیاوری. پریدنم در حد دوروبرت بوده است آنقدر که بال‌هایم را ندیده‌ای.

محبت چنین است وقتی که از سرحد خود بگذرد، دیگر دیده نمی‌شوی و دیگری گمان می برد در توان و ظرفیت خویش چنین بلند، نشسته است.

 

تو را دیده‌ام…

 

تو را دیده‌ام از پشت پنجره‌هایی که هرگز باز نشده‌اند، از پشت حرف‌هایی که حسی را بیان نکرده‌اند، با این همه دوری چگونه دیدمت، نمی‌دانم، شاید جنس دیدنم لمس تو بوده است در حیاط پشتی آرزوهایم که هر بار در آن سرک کشیده‌ام و تو را در آغوش کشیدم و خوابیدم…

 

در خیالم…

 

در خیالم خواهم کشید نقش تو را.
نقش روزهایی که با هم خواهیم بود نقش امید را.
نقش شادی‌هایی به رنگ گرم قرمز و نارنجی و نفس‌زنان خواهم دوید برای رسیدن به تو، از میان درختانی که برگ‌هایش در هوا می‌رقصند. در حال دویدن هستم که خیالم می‌ایستد و مرا از همه‌ی نقش‌هایم با تو دور می‌کند ، نگاه می‌کنم اکنون این‌جایم ، ایستاده و تنها به خیالم با تو لبخند می‌زنم.

 

سهم ما

پاییز رفت و سهم ما را کاسه‌ای صبر داد تا نویدبخش اوضاع بهتری باشد، غافل از این که صبر ما از همه‌ی کاسه‌های دنیا لبریز شده است.

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):